۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

نی انبان

دل است ديگر, کاريش نمی توان کرد. امروز دلم پر کشيد به بوشهر. به کجا؟ به نی انبان. دلم تنگ شده بود برای نی جفتی وقتی که زوزه می کشد زوزه ای که فکر می کنی پايان ندارد. ناله می کند لامصب. می کشد تو را داخل خودش و از توی نی پيچت می دهد. پيچت می دهد تا همه درونت را آشوب کند و کشش. يک ميلی در تو زنده می شود در اين پيچش. بعد به يک باره پرتت می کند بيرون. مثل فنری که فشرده اش کرده ای حالا دست از رويش برداری رها می شوی رها در خود رهايي که می کِشد تو را, از دهان آن نی جفتی پرتاب کرده ولی انگار طنابی هم به تو بسته که نتوانی فراموشش کنی.
نی انبان صدايي که برای من هميشه آشناترين صداست. نفس را با تمام وجود به انبان می دهد به اين گوساله تا ناله کند برای هميشه و تکرار کند آخرين ناله اش را که کسی نشنيد و شايد برای همين است که در انتهای مستی و شادی نوازنده اش آواز دردناکی بيرون می دهد, اصلن می نالد نمی نوازد اين نی انبان. برای من هميشه غمی بوده در اين صدا. غمی که از شادی نوازنده می آيد و شنونده را هم شاد می کند ولی اين وسط يک چيزيش می شود. اصلن همين غم پنهانش است که حس نوستالوژيک تو را به بيدار می کند.

۱ نظر:

علی گفت...

چه عجب که تو برگشتی!