۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

دوستی ما و چینی ها

چين با ما دوست‌تر است يا با آمريکا؟ تا الان به اين موضوع فکر کرده ايد؟ گذر من ديروز به سفارت چين در مالزی افتاد. اعظم در کنفرانس سالانه مهندسی شيمی که امسال در چين برگذار ميشود مقاله ارايه داده‌بود و ما هم خوشحال که می‌توانيم چين را هم ببينيم. خيالمان راحت بود که هر جا به ما ويزا ندهد لااقل چين به ما ويزا می‌دهد. آخر ما تا الان کلی قرارداد آبکی با اينها بسته‌ايم. دولتمردان ما هم کلی به اميد حضور چين در شورای امنيت, سر مسأله هسته‌ای برای خودشان مانور می‌دهند.
پريروز رفتيم سفارت چين و ديديم هفت باجه تشکيل پرونده دارند. جلوی هر کدامش هم بيست نفری توی صف ايستاده بودند. ما هم ايستاديم توی صف تا نوبتمان شد. مدارک را تحويل خانم پشت باجه داديم. پاسپورت را نگاه کرد و بعد سرش را بالا کرد و نگاهی به ما انداخت. پرسيد ايرانی هستيد؟ گفتم آره. خيلی راحت و بدون تعارف مدارک را تحويل داد و گفت متأسفم به ايرانی ويزا نمی‌دهيم. من که جا خورده ‌بودم پرسيدم آخر چرا؟ شما که تا دو ماه پيش ويزا می‌داديد. دوست خود من از اينجا ويزای دو هفته‌ای توريستی گرفت و برای تفريح به چين رفت. گفت اين قانون از اول آوريل ايجاد شده و بر همين اساس ما نمی‌توانيم برای شما ويزای چين صادر کنيم. من از بين مدارک پذيرش مقاله اعظم را بيرون آورده و به عنوان برگ برنده نشان دادم. او هم دوباره گفت ما به هيچ عنوان نمی‌توانيم برای شما ويزا صادر کنيم. از شانس من باجه کناری نوبت يک آمريکايي بود. تا من داشتم مقاله را پيدا می‌کردم او مدارکش را تحويل داد و رفت.
بدون سؤالی اضافی راه افتادم به سمت شرکت. بين راه به اعظم گفتم اگر از سفارت ايران نامه‌ای بياوری شايد قبول کنند. فردايش صبح زود به سفارت رفته بود و مشکلش را گفته بود. دبير سفارت آدم خوبی است و هميشه سعی می‌کند مشکلات را به نوعی حل کند. گفته بود برای اين نامه بايد پنجاه رينگيت بدهی و من هم مطمين نيستم که برايتان ويزا صادرکنند.حالا چين با ما دوست‌تر است يا با آمريکا؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

معادله يک معلم بازنشسته

امروز با برادرم راجع به هزينه‌های خانواده صحبت می‌کردم. مرتب از جواب دادن طفره می‌رفت. می‌گفت مشکلی نيست بالاخره جور می‌شود. در اخبار شنيده بودم که حقوق بازنشستگان فقط پنج درصد افزايش داشته و پدرم چندی‌پيش گفته بود حق عايله‌مندی را هم مدتی است که نداده‌اند. باز هم می‌خواندم که تورم بيست و پنج درصد شده است. رييس جمهور هم گفته بود قدرت خريد مردم بالاتر رفته است.
به برادرم اصرار کردم که از پشت تلفن فقط قسط‌های پدرم و دريافتی حقوقش را برايم بخواند, هزينه‌هايش فعلن به کنار.
هفت دفترچه قسط داشت که روی هم رفته می‌شد دويست و چهل هزارتومان. حقوقش هم دويست و ده هزارتومان.
پشت تلفن هم بغضم گرفته بود و هم عصبانی از اينکه چرا هر وقت می‌پرسم می‌گويند همه چيز خوب است و من هم که يا خنگم يا برای اينکه زير بار مسووليت شانه خالی کنم خودم را به خنگی می‌زنم. بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم.
پول آب و برق و تلفن هم که حتمن جداست. قيمت مواد غذايي را هم که اصلن نمی‌دانم. بله کاملن مشخص است قدرت خريدشان بالا رفته‌است. خيلی هم بالا رفته است. راستی دوتا دانشجو هم دارد. يکی علمی کاربردی در شهری کيلومترها دورتر و يکی هم شبانه.
من با اين همه رياضی خواندن هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم اين معادله را حل کنم. دوباره بايد تماس بگيرم ببينم يک معلم بازنشسته چطور اين معادله را حل می‌کند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

ما و صاحب خانه

پارسال وقتی به دوستی که اينجا دکترا می‌خواند و چند سالی بود که اينجا زندگی می‌کرد گفتم بهترين خوبی اينجا اين است که برای خارجی‌ها احترام قايلند و تازه ما که ايرانی هستيم و هر جا که برويم به ديد تروريست به ما نگاه می‌کنند اينجا دوستمان دارند و بيشتر از بقيه به ما احترام می‌گذارند نگاه سردی به من کرد و گفت: تو هر روز از سر کار به اداره می‌روی, در اداره با اروپايي‌هايي که خودشان هم مهمان هستند کار می‌کنی و عصر هم برمی‌گردی به خانه خودت. بگذار گذرت به اين جماعت بيافتد تا طعم خارجی بودن را بفهمی.
ديروز شرکت مسابقات فوتسال گذاشته بود. هشت تيم شرکت کرده بودند. تيم ما که اسمش Falcon (شاهين) بود چهار نفر ايرانی و يک نفر مالايي داشت. در گروه ما هيچ تيم ديگری بازيکن ايرانی نداشت.
مسابقه اول را با نتيجه پنج بر صفر برديم. بعد از بازی ديديم مالايی‌ها دور هم جمع شدند و دارند بحث می‌کنند. بازی دوم ما که شروع شد بازيکن مالايي ما حاضر نشد وارد زمين بشود و مسوولين برگزار کننده بازيها هم نگذاشتند ما از تيم‌های ديگر بازيکن بياوريم. نکته ديگر اين بود که هيچ تيمی بازيکن ذخيره نداشت. خلاصه ما را مجبور کردند تا با همان چهار نفر در مقابل پنج نفر بازی کنيم. قبل از بازی از داور پرسيديم آيا کسی که توی دروازه ايستاده می‌تواند پا به توپ شود و جلو بيايد؟ داور هم گفت Yes, Can .
با شروع بازی همين که توپ به دروازه‌بان ما رسيد و خواست حرکت کند داور خطا گرفت و جر و بحث‌های ما هم به هيچ جايي نرسيد. خلاصه هر چه دويديم فايده نداشت و بچه‌های ما هم که عصبی شده بودند فرصت‌های کمی هم که بدست می‌آمد خراب می‌کردند. بازی را باختيم و برای بازی بعد هم قبول نکردند که يار جديد بياوريم. يکی از مالايي‌ها وقتی گل زد دستش را به حالت فحش جلو ما آورد که البته داور از بازی اخراجش کرد. ولی خب دقيقه آخر بود. حالا جالب اين هست که دروازه‌بان ما رفته بود برای يک تيم ديگر توی دروازه ايستاده بود.
از گروه ما تيمی که از ما پنج‌تا خورده بود رفت بالا. آخر سر دو تا تيمی که از گروه ديگه بالا اومده بودند و هر کدومش هم دوتا ايرانی داشتند اول و دوم شدند. ما که خيلی حال کرديم ولی مسوولان مسابقات از اينکه دوتا کاپيتان ايرانی جام اول و دوم را بردند بدجوری پکر بودند.
اينجا بود که فهميدم خارجی بودن يعنی چه. فهميدم من هنوز گذرم به صاحب‌خانه نيافتاده. ديروز تا الان دوباره به برگشتن فکر می‌کنم. می‌گويم کاش زودتر پروژه‌ها فعال بشوند تا ما هم برگرديم.
آخ اينها چه دارند؟ نه نفت دارند نه گاز دارند و نه سواد. به قول رييس يکی از بخش‌ها می‌گفت من تو کار مملکت شما موندم. پروژه را از ايران می‌آورند اينجا و شرکت ما هم مهندس از ايران استخدام می‌کند و به اسم شرکت استراليايي تو مالزی طراحی می‌کنند و می‌برند ايران.
ما هم تو کار خودمون مونديم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

ارزشيابی

حتمن تا الان کلمه ارزشيابی به گوشتان خورده است.
ارزشيابی
اگر خودتان کار می‌کنيد که حتمن شنيده‌ايد و اگر هم هنوز کارمند يا کارگر نشده‌ايد شايد از پدر و مادرتان شنيده باشيد. سه ماه آخر سال مخصوص دادن ارزشيابی است. همه چيز را تحت شعاع دايره نامحدود خودش قرار می‌دهد. رييس بخش احساس قدرت می‌کند. امکان ندارد که در اين روزها هيچ رييس بخشی بخندد. حتمن هم به نوعی به شما گوشزد می‌کند که سرش شلوغ است و دارد ارزشيابی‌ها را رد می‌کند. و شما حتمن بايد منظور اصلی ايشان که "اين روزها بيشتر مواظب خودت باش" را از لابلای صحبت‌ها متوجه بشوی.
از همه مهمتر روزهای تعطيل سال نو است. در مناطق عملياتی مثل پالايشگاه‌ها و سکوها برنامه مرخصی‌های نوروز بايد از قبل مشخص باشد تا توليد با مشکل مواجه نشود. بنابراين در ديماه چک و چانه‌های مرخصی گرفتن‌ها شروع می‌شود. و اينجاست که رييس بيشتر با فرم‌های ارزشيابی حال می‌کند. و حال شما می‌مانی و طعنه‌های رييس. شما می‌مانی و خانواده و ارزشيابی. يکسال به خانواده قول عيد نوروز را داده‌اي و حالا نگاه‌های رييس. عيد را شيفت بده تا ارزشيابی خوب بگيری. بی‌رودربايستی. به جای اين دو هفته هم تابستان دو هفته برو مرخصی چه فرقی می‌کند.
يکسال خوب کار کرده‌ای برای ارزشيابی آخر سال و افزايش حقوقش و حالا تو مانده‌ای و قلم رييس که همه جور می‌تواند بچرخد. خوب هر آدم عاقلی باشد بی‌خيال مرخصی می‌شود. مرخصی مرخصی است ديگر. چه فرق می‌کند. تابستان تازه بهتر است. مهمانی کمتر هست. بيشتر می‌توانيم بچرخيم. و بله. تمرين حرف‌هايي را می‌کنيد که بايد تحويل بانوی اسير شما و فرزند دلبندتان که حتمن هم از رييستان عزيزتر است بدهيد.
پارسال که آمدم اينجا شش ماهی کار کرده بودم که ايميلی از رييس اداری شرکت گرفتم در رابطه با پر کردن فرم KPI .
KPI نشان‌دهنده ‌Key Performance Indicator است.
اين ايميل شامل يک فايل ضميمه بود و از همه کارکنان خواسته شده بود تا با بررسی عملکرد خود در سال گذشته آنرا پر کرده و به رييس خود تحويل دهند. فرم شامل دو بخش به ترتيب زير بود:
بخش نخست: هر نفر بايد جهت بررسی عملکرد خود شش زمينه را تعريف کند و سپس در هر زمينه از 1 تا 5 به خود نمره دهد. در اين قسمت ستونی هم مخصوص رييس شما وجود دارد که او هم در تمام شش مورد به شما نمره می‌دهد. علاوه بر اين برای هر شش مورد ستون ديگری وجود دارد که ستون نهايي ناميده می‌شود.
بخش دوم: در اين بخش شما بايدKPI سال آينده را تعريف کنی.
هر نفر بايد اين فرم را پر کرده و برای رييس خود ارسال کند. رييس پس از بررسی و نمره دادن به شما و پر کردن قسمت‌های مربوطه برای هر کدام از افراد وقت بررسی تعيين می‌کند.
در جلسه بررسی, رييس شما ضمن توضيح کامل در رابطه با نقاط قوت و ضعف شما در سال گذشته نمراتی را که به شما در هر مورد داده‌است برايتان توجيه می‌کند. در نهايت ستون نهايي با توافق هر دو نفر پر می‌شود. ارزشيابی شما معدل نمرات ستون آخر است!
در نهايت رييس شما ضمن بررسی علايق, توانايي‌ها و سپس ضعف‌های شما, KPI و اهداف کاری سال آينده و آموزش‌های مورد نياز شما را مشخص می‌کند.
در نهايت فرم بايد توسط هر دو نفر امضا شده و برای ذخيره در سيستم و اعمال افزايش حقوق به امور اداری ارسال ‌شود.
آيا فکر می‌کنيد کسی می‌تواند از اين سيستم ناراضی باشد؟ من که نديده‌ام.
جالب‌ترين قسمت اين است که شما خودتان شش مورد تعيين ارزشيابی را مشخص می‌کنيد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

سود سفر

مادرم هميشه می‌گفت سود سفر سلامتی است ولی برای من شايد سفر سود ديگری هم داشته باشد. جابجايي‌ کمترين فايده‌اش برای آنانی مثل من که تا مجبور نباشند دست به حرکتی نمی‌زنند اين است که به تکاپو می‌افتند.
من سالها بود که می‌خواستم زبان انگليسی‌ام را تقويت کنم. دوران دانشجويي با الياس به قصد خريد نوارها و کتاب‌های Stream Line سری به کتاب‌فروشی‌های انقلاب زديم ولی به بهانه اينکه اول تابستان است و حال برويم و سال بعد اول مهر می‌خريم برای هميشه همانجا گذاشتيمش.
باز خدا پدر توتال را بيامرزد که اگر برای هفت نسلش برد لااقل به من انگليسی ياد داد. ولی چه فايده که در اين 9 سال جز آنچه همانجا ياد گرفتم ديگر دنبال حتا يک کلمه هم نرفتم. تازه وقتی کسی لطف می‌کرد و کلمه جديدی می‌خواست به‌ من ياد دهد احساس می‌کردم سرم دارد می‌ترکد و ظرفيت همين يک کلمه را هم ندارد.
تا وقتی که باز به فکر رفتن افتاده‌ام. حالا دوباره شروع کرده‌ام به خواندن. الان دارم کتاب the Art of being kind را می‌خوانم. کتاب قشنگی‌است. می‌دانم که اگر تابوی اين کار شکسته شود کتاب‌های بعد را راحت تر می‌خوانم.
راستی چرا بايد زبان انگليسی ياد بگيرم؟ مگر زبان فارسی کم مطلب دارد برای خواندن. می‌دانم که آنقدر دارد که اگرتا پايان عمر هم بخوانم باز چيزی برای خواندن دارد. پس برای چه می‌خواهم به خودم فشار بياورم و انگليسی ياد بگيرم؟ من که عاشق متن‌های کهن و کلاسيک فارسی هستم و همه آنها را هم وقت نکرده‌ام بخوانم پس چرا حرص زبان انگليسی را می‌خورم. خودم هم نمی‌دانم.
و باز هم می‌گويم بگذار اين را هم ياد بگيرم شايد فردا ديگر فرصت نکنم!

داستان رفتن


دوباره اين سؤال در ذهنم جا گرفته که برای آينده بايد به کجا رفت؟ روزهايي که کارهای مهاجرتم به مالزی را دنبال می‌کردم, قلبم چنان سنگين بود که توان رفتن را از پاهايم گرفته بود. دوست نداشتم ايران را ترک کنم. تهران بودم. سعيد می‌گفت تو که با اين حقوقت تهران می‌توانی خوب زندگی کنی, پس چرا می‌خواهی بروی؟ خودم هم نمی‌دانستم. می‌گفتم تجربه است. می‌ترسيدم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. می‌دانستم که عسلويه ديگر نمی‌خواهم بمانم. فشار کار تمام زندگيم را تحت شعاع قرار داده بود. نه شنبه داشتم و نه جمعه. مهم اين بود که گاز توليد شود و به مقصد برسد. تهران را دوست داشتم ولی می‌گفتم هميشه فرصتش هست. حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.
نمی‌دانستم که بعد از يک سال به آن‌طرف‌تر نگاه می‌کنم. و همچنان در حسرت تهران. راستش هر چه فکر می‌کنم می‌بينم تهران ديگر جای من نيست. جايي که خانه در محل متوسطش تا متری سه مليون تومان رسيده, من مهندس تا صد سال ديگر هم آنجا خانه بخر نيستم و در آن خرابآباد اگر خانه نداشته باشی هر چه درآمد داری بايد دو دستی تقديم صاحبخانه کنی.
به هر حال فعلن اين بهانه را داريم تا به چند فرسنگ آنطرف‌تر نگاه کنيم.
و اما آنطرفی‌ها موهايشان بور است و ما مشکی. تازه می‌گويند بهتر است بگوييد عربيم و نه ايرانی. و من نمی‌دانم اين مصيبت‌ها برای چيست؟ تا پارسال به پاسپورت خارجيش فکر می‌کردم ولی حالا چی؟ ديگر پاسپورت هم که نمی‌خواهم. می‌گويم تجربه است. می‌ترسم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. با خودم می‌گويم حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.