امروز باز هم مردد شدم. اصلن تا بخواهد اين چند ماه تمام شود پدر صاحاب بچه در میآيد. زندگی ما همين است. هر کاری میخواهيم کنيم, هر جا میخواهيم برويم مثل اين است که داريم به اتاق تاريک قدم میگذاريم. اولين انتخابمان انتخاب رشته دبيرستانمان است. بزرگترها نگاه میکنند و میبينند که نمره کدام درس بيشتر است. از شانس من نمره رياضيم خوب بود. ديگر کسی نگاه نکرد که اين بچه نمره زبان فارسيش هم خوب است و مثلن الکی نيست که برای خودش مینشيند و گلستان میخواند. گفتند برود رياضی. حالا که توی شهر خودمان نيست برود بوشهر. شبانهروزی. حيف است استعدادش تلف شود. انتخاب کور بود. تا آن روز توی شهر ما کسی رياضی نرفته بود. رفته بودند. خيلی سال پيش. که همه هم اخراج شده بودند. حالا هم يا اتوبوس داشتند يا توی کار باغ بودند و يا بازرگان. اصلن کسی نمیدانست آخر رشته رياضی, مهندسی است و بيابان و دربدری. ولی اسمش قشنگ بود. خيلی قشنگتر از اسم معلم فارسی. آخر آنجا کسی نمیگفت معلم ادبيات. خيلی میخواستند بگويند, میگفتند معلم فارسی. نويسنده هم که نديده بودند. يا فکر میکردند هر کس بخواند و بنويسد کارش میافتد به زندان. سالها بود که ديگر به جز طبالمفيد و کشکول شيخ بهايي در خانه ما کتاب ديگری خوانده نمیشد. بعد از توی گونی کردن کتابها و کاشتن نخل روی سرشان توی خانه بابابزرگم فقط بابابزرگم بود که کتاب میخواند و او هم چيزی به کسی بدهکار نبود. او هم از بس داد زد که اين بچه را نفرستيد رياضی بدبختش میکنيد, آوارهاش میکنيد و گوش کسی بدهکار نبود آخرش به خودم گفت. گفت کرهخر اگر رفتی رياضی آخرش بايد نوکری عربها را بکنی. نرو. حالا کجايي که ببينی عربها هم ديگر به ما ويزا نمیدهند. آمدهام فرسخها آنطرفتر. ولی مشکل اين بود که او هم میگفت برو تجربی, نمیگفت برو ادبيات. میگفت برو تجربی. میفرستمت تهران کلاس تضمينی تا آخر سر پزشکی قبول شوی. ولی من حاضر بودم دو دور دبيرستان رشته رياضی آن هم توی شبانهروزی بخوانم ولی تجربی نه. اين شد که رفتيم رياضی. خوانديم و خوانديم تا شد سال آخر. انتخاب رشته. واقعن از بعدش خبر نداشتيم. مثل اسب میخوانديم که قبول شويم. آخر نادانی. اصلن نمیدانستيم انتخاب رشته چيست. من میدانستم که برق نمیخواهم بروم. تنها دليلش هم اين بود که از معلم فيزيک کلاس سومم خوشم نمیآمد. من توی کنکور هندسه نزدم چون از معلمش خوشم نمیآمد!!! برای من مهندسی يعنی شرکت نفت و شرکت نفت هم يعنی پالايشگاه گاز جم و مهندسی شيمی صنايع گاز. همين. هرچه آمدند و گفتند رتبهات خوب است برو برق يا کامپيوتر به گوشم نرفت. نمیدانستم چرا اگر رتبهام خوب باشد بايد چيزی را که دوست ندارم بخوانم. ولی برای شهر مانده بودم که شيراز يا تهران را بزنم. تهران را يکبار ديده بودم. تابستان سال هفتاد. آمده بوديم اردوگاه شهيد باهنر تهران. از اردوگاهش اصلن خوشم نيامد. به نظرم آمد اردوگاه شهيد رجايي نيشابور و ميرزا کوچک خان رامسر خيلی بهتر بود. يک روز هم ما را با اتوبوسهای غراضهمان بردند ورزشگاه شيرودی که به حرفهای هاشمی رفسنجانی گوش کنيم!! جلوی ورزشگاه خيلی شلوغ بود مثل اينکه اتوبوس همه استانها میخواستند با هم وارد شوند. خلاصه نمیدانم برای چی گرمای آن روز تهران در ذهن من از گرمای تمام روزهای بوشهر بيشتر مانده است. ولی چه شد که تهران را انتخاب کردم؟ توصيه معلم رياضيات جديدم بود که گفت: برو تهران تا چشم و گوشت باز شود. و ما هم که از باز شدن چشم و گوش بدمان نمیآمد آمديم تهران.
میبينيد که تا اينجای کار هيچکدامش با آگاهی نبوده است. مثل انتخابات در ايران, به اين و اين و اين که نمیخواهيم رأی بدهيم پس به اين يکی رأی بدهيم.
اصلن نمیدانستم که آخر و عاقبت رياضی چيست؟ آخرش که هيچ, همان اولش را هم نمیدانستم. مثلن کی به ما گفته بود بايد از سال اول دبيرستان سالی چارتا کتاب رياضی بخوانی و هر وقت هم مهندس شدی بايد روزی دوازده ساعت توی گرما و شرجی عسلويه و دريا بين اين سکو و آن سکو بروی و پالايشگاه راهاندازی کنی و به خاطر اينکه گاز در تهران قطع نشود تو نبايد سه شبانه روز بخوابی و جمعه هم که میآيي خانه حق نداری تلفن را بکشی و هميشه آمادهباش باشی و آخرش هم برای فرار از اين همه مسوؤليت, مملکت و آب و خاک و از همه مهمتر ادبيات فارسی را بگذاری و به مالزی کوچ کنی. آره کی گفته بود؟ به خدا هيچکس.
پس انتخابهای ما از همان اولش ناآگاهانه بوده. الان هم که يک چيزهايي فهميدهايم چون بنای زندگيمان و روابطمان را بر اساس اين تعريف کردهايم, برگشتنمان و هر تغيير جهتمان ممکن است ما را به سرنوشت گتسبی بزرگ برساند و آن سرنوشت را نمیخواهيم.
حالا باز رسيدهام به انتخاب. اينجا بمانم, بروم انگلستان, برگردم به ايران يا بروم استراليا. ولی واقعن تمام رفتنهايم ناآگاهانه خواهد بود. حتا به ايران. چون اصلن نمیدانم وضع مملکت امسال چطور خواهد شد. حالا از اين موضوعات داغ اين روزهای مطبوعات و بحث جنگ هم که بگذريم نمیدانم کار مهندسی وضعش چطور خواهد شد.
برای استراليا و انگليس هم همينطور. اصلن نمیدانم آنجاها چه خبر است. آيا از نظر کاری میتوانم تجربه خوبی کسب کنم؟ از نظر مالی برايم مشکل پيش نمیآيد؟ آيا خانمم آنجا راحت خواهد بود؟ مهمتر از همه اينکه وقت آزادم برای رسيدن به ادبيات و آنچه که دوست میدارم بيشتر خواهد شد؟ واقعن نمیدانم؟ چون آنجا نبودهام. از آنانی هم که میشناسم و زندگيشان و علايقشان به من شبيه است هم کسی نبودهاست. و اين است که زندگی ما همهاش میشود قمار. میشود هندوانه سر نبريده. معلوم نيست سرخ است يا سفيد.
امروز با يکی از همکارانم صحبت میکردم. اصالتن هندی است. پدرش هندی است ولی مالزی متولد شده. مادرش هند متولد شده و بعد از ازدواج آمده مالزی. حالا مالزی زندگی میکنند. اين دختر, دبيرستان را انگليس بوده. دانشگاهش را استراليا. چهار سالی استراليا کار کرده و حالا برگشته مالزی. سی سال ندارد ولی به قول خودش تمام دنيا را گشته. حالا هر جا بخواهد برود میداند برای چی میخواهد برود. قمار نمیکند.
دقيقن مثل ما. ولی من فکر میکنم هنوز هم جا برای قمار داشته باشم. شايد اين بار گرفت!!
میبينيد که تا اينجای کار هيچکدامش با آگاهی نبوده است. مثل انتخابات در ايران, به اين و اين و اين که نمیخواهيم رأی بدهيم پس به اين يکی رأی بدهيم.
اصلن نمیدانستم که آخر و عاقبت رياضی چيست؟ آخرش که هيچ, همان اولش را هم نمیدانستم. مثلن کی به ما گفته بود بايد از سال اول دبيرستان سالی چارتا کتاب رياضی بخوانی و هر وقت هم مهندس شدی بايد روزی دوازده ساعت توی گرما و شرجی عسلويه و دريا بين اين سکو و آن سکو بروی و پالايشگاه راهاندازی کنی و به خاطر اينکه گاز در تهران قطع نشود تو نبايد سه شبانه روز بخوابی و جمعه هم که میآيي خانه حق نداری تلفن را بکشی و هميشه آمادهباش باشی و آخرش هم برای فرار از اين همه مسوؤليت, مملکت و آب و خاک و از همه مهمتر ادبيات فارسی را بگذاری و به مالزی کوچ کنی. آره کی گفته بود؟ به خدا هيچکس.
پس انتخابهای ما از همان اولش ناآگاهانه بوده. الان هم که يک چيزهايي فهميدهايم چون بنای زندگيمان و روابطمان را بر اساس اين تعريف کردهايم, برگشتنمان و هر تغيير جهتمان ممکن است ما را به سرنوشت گتسبی بزرگ برساند و آن سرنوشت را نمیخواهيم.
حالا باز رسيدهام به انتخاب. اينجا بمانم, بروم انگلستان, برگردم به ايران يا بروم استراليا. ولی واقعن تمام رفتنهايم ناآگاهانه خواهد بود. حتا به ايران. چون اصلن نمیدانم وضع مملکت امسال چطور خواهد شد. حالا از اين موضوعات داغ اين روزهای مطبوعات و بحث جنگ هم که بگذريم نمیدانم کار مهندسی وضعش چطور خواهد شد.
برای استراليا و انگليس هم همينطور. اصلن نمیدانم آنجاها چه خبر است. آيا از نظر کاری میتوانم تجربه خوبی کسب کنم؟ از نظر مالی برايم مشکل پيش نمیآيد؟ آيا خانمم آنجا راحت خواهد بود؟ مهمتر از همه اينکه وقت آزادم برای رسيدن به ادبيات و آنچه که دوست میدارم بيشتر خواهد شد؟ واقعن نمیدانم؟ چون آنجا نبودهام. از آنانی هم که میشناسم و زندگيشان و علايقشان به من شبيه است هم کسی نبودهاست. و اين است که زندگی ما همهاش میشود قمار. میشود هندوانه سر نبريده. معلوم نيست سرخ است يا سفيد.
امروز با يکی از همکارانم صحبت میکردم. اصالتن هندی است. پدرش هندی است ولی مالزی متولد شده. مادرش هند متولد شده و بعد از ازدواج آمده مالزی. حالا مالزی زندگی میکنند. اين دختر, دبيرستان را انگليس بوده. دانشگاهش را استراليا. چهار سالی استراليا کار کرده و حالا برگشته مالزی. سی سال ندارد ولی به قول خودش تمام دنيا را گشته. حالا هر جا بخواهد برود میداند برای چی میخواهد برود. قمار نمیکند.
دقيقن مثل ما. ولی من فکر میکنم هنوز هم جا برای قمار داشته باشم. شايد اين بار گرفت!!