۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

نقش قمار در زندگی ایرانيان

امروز باز هم مردد شدم. اصلن تا بخواهد اين چند ماه تمام شود پدر صاحاب بچه در می‌آيد. زندگی ما همين است. هر کاری می‌خواهيم کنيم, هر جا می‌خواهيم برويم مثل اين است که داريم به اتاق تاريک قدم می‌گذاريم. اولين انتخابمان انتخاب رشته دبيرستانمان است. بزرگترها نگاه می‌کنند و می‌بينند که نمره کدام درس بيشتر است. از شانس من نمره رياضيم خوب بود. ديگر کسی نگاه نکرد که اين بچه نمره زبان فارسيش هم خوب است و مثلن الکی نيست که برای خودش می‌نشيند و گلستان می‌خواند. گفتند برود رياضی. حالا که توی شهر خودمان نيست برود بوشهر. شبانه‌روزی. حيف است استعدادش تلف شود. انتخاب کور بود. تا آن روز توی شهر ما کسی رياضی نرفته بود. رفته بودند. خيلی سال پيش. که همه هم اخراج شده بودند. حالا هم يا اتوبوس داشتند يا توی کار باغ بودند و يا بازرگان. اصلن کسی نمی‌دانست آخر رشته رياضی, مهندسی است و بيابان و دربدری. ولی اسمش قشنگ بود. خيلی قشنگ‌تر از اسم معلم فارسی. آخر آنجا کسی نمی‌گفت معلم ادبيات. خيلی می‌خواستند بگويند, می‌گفتند معلم فارسی. نويسنده هم که نديده بودند. يا فکر می‌کردند هر کس بخواند و بنويسد کارش می‌افتد به زندان. سالها بود که ديگر به جز طب‌المفيد و کشکول شيخ بهايي در خانه ما کتاب ديگری خوانده نمی‌شد. بعد از توی گونی کردن کتاب‌ها و کاشتن نخل روی سرشان توی خانه بابابزرگم فقط بابابزرگم بود که کتاب می‌خواند و او هم چيزی به کسی بدهکار نبود. او هم از بس داد زد که اين بچه را نفرستيد رياضی بدبختش می‌کنيد, آواره‌اش می‌کنيد و گوش کسی بده‌کار نبود آخرش به خودم گفت. گفت کره‌خر اگر رفتی رياضی آخرش بايد نوکری عرب‌ها را بکنی. نرو. حالا کجايي که ببينی عرب‌ها هم ديگر به ما ويزا نمی‌دهند. آمده‌ام فرسخ‌ها آنطرف‌تر. ولی مشکل اين بود که او هم می‌گفت برو تجربی, نمی‌گفت برو ادبيات. می‌گفت برو تجربی. می‌فرستمت تهران کلاس تضمينی تا آخر سر پزشکی قبول شوی. ولی من حاضر بودم دو دور دبيرستان رشته رياضی آن هم توی شبانه‌روزی بخوانم ولی تجربی نه. اين شد که رفتيم رياضی. خوانديم و خوانديم تا شد سال آخر. انتخاب رشته. واقعن از بعدش خبر نداشتيم. مثل اسب می‌خوانديم که قبول شويم. آخر نادانی. اصلن نمی‌‌دانستيم انتخاب رشته چيست. من می‌دانستم که برق نمی‌خواهم بروم. تنها دليلش هم اين بود که از معلم فيزيک کلاس سومم خوشم نمی‌آمد. من توی کنکور هندسه نزدم چون از معلمش خوشم نمی‌آمد!!! برای من مهندسی يعنی شرکت نفت و شرکت نفت هم يعنی پالايشگاه گاز جم و مهندسی شيمی صنايع گاز. همين. هرچه آمدند و گفتند رتبه‌ات خوب است برو برق يا کامپيوتر به گوشم نرفت. نمی‌دانستم چرا اگر رتبه‌ام خوب باشد بايد چيزی را که دوست ندارم بخوانم. ولی برای شهر مانده بودم که شيراز يا تهران را بزنم. تهران را يک‌بار ديده بودم. تابستان سال هفتاد. آمده بوديم اردوگاه شهيد باهنر تهران. از اردوگاهش اصلن خوشم نيامد. به نظرم آمد اردوگاه شهيد رجايي نيشابور و ميرزا کوچک خان رامسر خيلی بهتر بود. يک روز هم ما را با اتوبوس‌های غراضه‌مان بردند ورزشگاه شيرودی که به حرف‌های هاشمی رفسنجانی گوش کنيم!! جلوی ورزشگاه خيلی شلوغ بود مثل اينکه اتوبوس همه استان‌ها می‌خواستند با هم وارد شوند. خلاصه نمی‌دانم برای چی گرمای آن روز تهران در ذهن من از گرمای تمام روزهای بوشهر بيشتر مانده است. ولی چه شد که تهران را انتخاب کردم؟ توصيه معلم رياضيات جديدم بود که گفت: برو تهران تا چشم و گوشت باز شود. و ما هم که از باز شدن چشم و گوش بدمان نمی‌آمد آمديم تهران.
می‌بينيد که تا اينجای کار هيچکدامش با آگاهی نبوده است. مثل انتخابات در ايران, به اين و اين و اين که نمی‌خواهيم رأی بدهيم پس به اين يکی رأی بدهيم.
اصلن نمی‌دانستم که آخر و عاقبت رياضی چيست؟ آخرش که هيچ, همان اولش را هم نمی‌دانستم. مثلن کی به ما گفته بود بايد از سال اول دبيرستان سالی چارتا کتاب رياضی بخوانی و هر وقت هم مهندس شدی بايد روزی دوازده ساعت توی گرما و شرجی عسلويه و دريا بين اين سکو و آن سکو بروی و پالايشگاه راه‌اندازی کنی و به خاطر اينکه گاز در تهران قطع نشود تو نبايد سه شبانه روز بخوابی و جمعه هم که می‌آيي خانه حق نداری تلفن را بکشی و هميشه آماده‌باش باشی و آخرش هم برای فرار از اين همه مسوؤليت, مملکت و آب و خاک و از همه مهم‌تر ادبيات فارسی را بگذاری و به مالزی کوچ کنی. آره کی گفته بود؟ به خدا هيچکس.
پس انتخاب‌های ما از همان اولش ناآگاهانه بوده. الان هم که يک چيزهايي فهميده‌ايم چون بنای زندگيمان و روابطمان را بر اساس اين تعريف کرده‌ايم, برگشتنمان و هر تغيير جهتمان ممکن است ما را به سرنوشت گتسبی بزرگ برساند و آن سرنوشت را نمی‌خواهيم.
حالا باز رسيده‌ام به انتخاب. اينجا بمانم, بروم انگلستان, برگردم به ايران يا بروم استراليا. ولی واقعن تمام رفتن‌هايم ناآگاهانه خواهد بود. حتا به ايران. چون اصلن نمی‌دانم وضع مملکت امسال چطور خواهد شد. حالا از اين موضوعات داغ اين روزهای مطبوعات و بحث جنگ هم که بگذريم نمی‌دانم کار مهندسی وضعش چطور خواهد شد.
برای استراليا و انگليس هم همينطور. اصلن نمی‌دانم آنجاها چه خبر است. آيا از نظر کاری می‌توانم تجربه خوبی کسب کنم؟ از نظر مالی برايم مشکل پيش نمی‌آيد؟ آيا خانمم آنجا راحت خواهد بود؟ مهمتر از همه اينکه وقت آزادم برای رسيدن به ادبيات و آنچه که دوست می‌دارم بيشتر خواهد شد؟ واقعن نمی‌دانم؟ چون آنجا نبوده‌ام. از آنانی هم که می‌شناسم و زندگيشان و علايقشان به من شبيه است هم کسی نبوده‌است. و اين است که زندگی ما همه‌اش می‌شود قمار. می‌شود هندوانه سر نبريده. معلوم نيست سرخ است يا سفيد.
امروز با يکی از همکارانم صحبت می‌کردم. اصالتن هندی است. پدرش هندی است ولی مالزی متولد شده. مادرش هند متولد شده و بعد از ازدواج آمده مالزی. حالا مالزی زندگی می‌کنند. اين دختر, دبيرستان را انگليس بوده. دانشگاهش را استراليا. چهار سالی استراليا کار کرده و حالا برگشته مالزی. سی سال ندارد ولی به قول خودش تمام دنيا را گشته. حالا هر جا بخواهد برود می‌داند برای چی می‌خواهد برود. قمار نمی‌کند.
دقيقن مثل ما. ولی من فکر می‌کنم هنوز هم جا برای قمار داشته باشم. شايد اين بار گرفت!!

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

زبان فارسی

من نه اعتقادی به پاکسازی زبان فارسی از تمام اصطلاحات عربی و اروپايي دارم و نه اين توان را در هيچ زبانی می‌بينم ولی می‌دانم که زبان فارسی با کمک گويش‌های سالم و رايج در گوشه و کنار ايران می‌تواند زيباتر از اينی که هست بشود.
سالها پيش در کلاس شاهنامه‌خوانی استاد فريدون جنيدی در کوی دانشگاه تهران, ايشان از نياز زبان فارسی امروزی به کلمات اصيل و فارسی گويش‌‌های مختلف فلات ايران گفتند.
ايشان بر اين انديشه بودند که در زبان محاوره‌ای مردم گوشه و کنار ايران می‌توان کلمات مناسبی برای جايگزينی کلمات وارداتی پيدا کرد و به اين وسيله زبان شيرين فارسی را غنای بيشتری بخشيد.
در آن لحظه سر کلاس, اولين کلمه‌‌ای که به ذهن من آمد کلمه "پَسين" بود که ما به جای بعدازظهر ويا عصر به کار می‌بريم. پسين لغتی است فارسی و زيبا که در جمله هم بسيار خوش می‌نشيند.
به مرور زمان و هنگام صحبت کردن با دوستان از گوشه و کنار ايران, اين مسئله برای من روشن‌تر شد که اگر زبان فارسی رايج در تهران که اکنون زبان فارسی رسمی هم هست, از لهجه‌های بومی کمک بگيرد به چه غنايي خواهد رسيد.
ظاهرن در طول سالهای بازگشت ادبی با هجوم لغات عربی به دربار قاجار اين لغات جايگزين لغات فارسی شده‌ و در مرحله بعد هنگام ارتباط با فرهنگ و ادبيات اروپا کم‌کم بسياری از واژگان فرانسه يا انگليسی جايگزين لغات فارسی شده‌اند در حاليکه اين واژگان در روستاها جان سالم به در برده و با مرور زمان دستخوش تغيير نشده‌اند.
حال با نفوذ زبان فارسی رايج در تهران از طريق راديو و تلويزيون و افراد تحصيلکرده به گوشه و کنار ايران, اين لغات ممکن است جای خود را به معادل‌های خارجی خود بدهند و استفاده از آنها به فراموشی سپرده شود.
امروز که داشتم جلد دوم کتاب سبک‌شناسی استاد ملک‌اشعراء بهار را می‌خواندم به قسمت "لغات و افعال و اصطلاحات فارسی" که در نثر بيهقی رايج بوده و امروزه از زبان فارسی حذف شده‌است رسيدم که اصطلاح "خواست کرد" (خواست + مصدر) را ديدم.
استاد بهار در ذيل اين کلمه آورده‌است که امروز تنها قسمت مضارع اين فعل را عوض افعال مضاری ساير فعل‌ها استعمال می‌کنند چون (می‌خواهم بروم) و ....
ولی م در لهجه خودمان بسيار از اين ترکيب استفاده می‌کنيم و اعظم هميشه به من می‌گفت که از کلمه "خواست + رفت/آمد/بيايد/..." که شما زياد هم استفاده می‌کنيد خوشم می‌آيد.
علاوه بر اين در قسمت اسکندر نامه هم ديدم که لغت "نه ديدار" ضد پديدار را آورده که اين هم از لغاتی است که در لهجه ما بسيار رايج است . مثلن می‌گويند "آفتاب نه دياره." و يعنی "آفتاب پديدار نيست."
سالها پيش در دبيرستان شبانه‌روزی, چند همکلاسی داشتم که زبان فارسی را بسيار خوب و کتابی صحبت می‌کردند. برای ما که همه از روستاهای بوشهر آمده‌بوديم اين مسئله عجيب می‌نمود. بچه‌ها ابتدا آنها را مسخره می‌کردند که اين جماعت می‌خواهند به زور فارسی صحبت کنند و همه‌چيز را مثل کتاب روخوانی می‌کنند. آنها وقتی می‌خواستند بگويند من از نانوا نان گرفتم دقيقن می‌گفتند "من از نانوا نان گرفتيم" در حاليکه امروزه حتا در تهران هم می‌گويند "از نونوايي نون گرفتم".
همه اين بچه‌ها که فارسی را کتابی صحبت می‌کردند از شهر جم در استان بوشهر آمده‌بودند. آنها می‌گفتند اين زبان محاوره‌ايشان است و مردم همه در آنجا فارسی را اينگونه صحبت می‌کنند.
سالها بعد که محل کار و زندگی من از قضای روزگار به جم افتاد ديدم تمام مردم کوچه و بازار و حتا روستاهای دورافتاده جم هم فارسی را کتابی صحبت می‌کنند.
امروز اگر زبان گوشه و کنار ايران را بکاويم کلمات و اصطلاحات بسياری خواهيم يافت که می‌تواند کمک بسياری به تقويت زبان فارسی کند. زبان فارسی که که امروز مرجع اصليش تهران است و اتفاقن درهمين تهران امکان بيشترين صدمه را دارد.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

فوتبال اروپا

اين روزها مسابقات فوتبال جام ملت‌های اروپا (Euro 2008) در سوئيس و اطريش در حال انجام است. من که هميشه در مسابقات اروپايي از طرفداران (به قول شفيع) پرو پا قرص هلند بوده‌ام امسال به بردن جام خيلی اميد دارم.
هلندی‌ها امسال خيلی روان بازی می‌کنند. توپ را کم نگه می‌دارندکه فکر کنم اصطلاح فنی‌اش می‌شود "بازيشان تأخيری نيست", خيلی سريع توپ را از زمين خودی به زمين حريف می‌فرستند, همديگر را خوب پيدا می‌کنند, دروازه‌بان مطمئنی از دروازه تيمشان مراقبت می‌کند و از همه مهمتر اينکه تمام‌کننده‌های خوبی دارند. حالا به همه اينها اضافه‌کنيد حضور سرمربی آرام و دوست‌داشتنی و بازيکن خوب قديمی تيم هلند مارکوفان‌باستن را.
حالا ما حق نداريم امسال انتظار داشته باشيم که اين تيم قهرمان اروپا بشود؟
الان دارم بازی فوتبال اسپانيا و سوئد را می‌بينم. اسپانيا اول بازی يک گل زد و همين الان هم سوئد گل زد. سوئد با دو پاس از پشت هجده قدم خود به گل رسيد. يک پاس قطری بسيار بلند و سپس يک پاس عرضی توی محوطه جريمه و چرخش ابراهيموويچ و گل مساوی!
اصلن اين اروپايي‌ها که بازی می‌کنند آدم لذت‌ می‌برد. هميشه بازی اينها برای من مثل ديدن يک فيلم سينمايي است. با برنامه و منظم. انگار همه چيز از پيش تعيين شده‌است. بازيکنان چنان راحت همديگر را پيدا‌ می‌کنند که وقتی بازی تيم‌های خودمان را می‌بينم, چنين پاس‌کاريها و پيدا‌کردن‌هايي برايم مثل رؤيا می‌ماند.
اين روزها تيم ملی ما هم در مقدماتی جام جهانی بازی دارد. سه بازی اول را مساوی کرده‌ايم و بازی آخرمان را با يک گل برده‌ايم. چند بازيکن خوب مثل مهدوی‌کيا, هاشميان و کريمی به دلايل نامعلوم در تيم بازی نمی‌کنند. يکی می‌گويد با سرمربی اختلاف دارند و دعوت شده‌اند ولی نيامده‌اند و می‌خواهند حال علی دايي که سرمربی‌ است را بگيرند. ديگری مي‌گويد سرمربی دعوتشان نکرده‌است. خلاصه اينکه فوتبالمان هم مثل همه چيزهای ديگرمان در پرده‌ای از ابهام قرار دارد. همه می‌گويند بگذاريد اين بازيها تمام شود, افشاگری می‌کنم. همه می‌خواهند افشاگری کنند.
حالا فوتبال را نگاه کنيم و اميدوار باشيم که دوره افشاگری‌ها توی سرزمين ما تمام شود.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

اولين نويسنده من - نادر ابراهیمی

نوجوانی دوران داستان‌های عاشقانه کوچه و بازاری است, "امشب اشکی می‌ريزد" ولی من نمی‌دانم چرا همان نوجوانی هم از اين داستان‌ها گريزان بودم. شايد شرمم می‌شد از خواندنشان.
کودکی داستان می‌خواندم. زياد هم می‌خواندم. پدرم برای تنها چيزی که خوب پول خرج می‌کرد کتاب بود و عينک من.
راهنمايي که رسيدم دوستانم داستان‌های عاشقانه می‌خواندند (حالا اسم نويسندگانشان را فراموش کرده‌ام) و من گلستان سعدی. خيلی دوست داشتم داستان‌هايش را بفهمم ولی خيلی‌ها را نفهميده هم می‌خواندم.
سالهای دانشگاه هم بيشتر شعر بود و کتاب‌های شريعتی و سروش بود و هرچه نشريه در ايران چاپ می‌شد از کيان تا ايران امروز و اطلاعات سياسی اقتصادی تا گل‌آقا.
ولی هميشه از آنچه فراری بودم داستان بود که برای من داستان به معنای همان داستان‌های ف-رحيمی بود و ر-اعتمادی (اسمشان يادم آمد) و من باز هم چندشم می‌آمد از خواندنشان.
اما وقتی ابن مشغله از نمی‌دانم کجا به دستم رسيد و خواندم و فهميدم که اين داستان است و چيزی هست به نام ادبيات داستانی که فرسنگ‌ها فاصله دارد با امشب اشکی می‌ريزد فهميدم که تنها ادبيات و داستان است که می‌تواند مرا سيراب کند.
ابوالمشاغل را خواندم, بار ديگر شهری که دوست می‌داشتم, رونوشت بدون اصل, فردا شکل امروز نيست و يک عاشقانه آرام.
اولين بار نادر ابراهيمی را در نمايشگاه کتاب ديدم. قرار بود به غرفه ناشرش بيايد. آنقدر ماندم تا آمد. چند کتابی را که خريده بودم برايم امضا کرد و چند خطی هم نوشت.
وقتی فهميدم سرايش در کوچه هفدهم خيابان اميرآباد است خيلی خوشحال شدم. دو سه باری فکر کنم با سعيد پيشش رفتم. خيلی سرزنده بود و سرحال. وقتی شنيد که بوشهری هستم از "بر جاده‌های آبی سرخ" گفت و ميرمهنای بندرريگی.
هميشه هر وقت می‌خواستم کسی را در تور داستان بياندازم با يک عاشقانه آرام يا بار ديگر شهری که دوست می‌داشتم صيدم را می‌گرفتم و چه طعمه خوبی بودند اين داستان‌ها.
حالا من داستان‌خوان شده‌بودم و گه‌گاهی که تهران می‌آمدم به جلسات کولی‌های منيرو می‌رفتم, کتاب‌های گلشيری و شاگردانش را می‌خواندم. ديگر احساس می‌کردم داستان‌های ابراهيمی برايم کافی است. من بايد داستان‌های سنگين تر بخوانم ولی باز هم اگر می‌خواستم دوستی را از شر داستان‌های کوچه بازاری برهانم و ادبيات داستانی را به او معرفی کنم حتمن يک عاشقانه آرام را به او می‌‌دادم.
راستش من کم تهران رفته‌ام و خيلی کم در فضای هنرمندان و ادبيات اين شهر بوده‌ام تا بتوانم قضاوتی کنم, ولی تا آنجا که من می‌ديدم هيچ وقت سخنی از اين اولين نويسنده من نبود. هيچ وقت کسی به داستان‌های او آدرس نمی‌داد.
يادم می‌آيد روزی در جايي گفتم که نادر ابراهيمی هم داستان‌های خوبی برای خواندن دارد و بدون تأمل جواب گرفتم, او که زياد مَلََّق زده است (يعنی که به هر گروهی روی خوش نشان داده است).
من واقعن هيچ وقت خط مشی فکری و سياسی نادر ابراهيمی را دنبال نکرده‌ام و نمی‌دانم با چه گروه هايي بوده و چقدر تغيير جهت داده است و گرچه ثابت قدم بودن را امری پسنديده می‌دانم ولی به نظر من هر انسانی می‌تواند راه های مختلفی را امتحان کند و در نهايت خودش تصميم بگيرد.
ما از يک داستان‌نويس انتظار داريم که هميشه داستان‌نويس بماند و نادر ابراهيمی هم برای بيش از نيم قرن داستان‌نويس ماند. ما از يک داستان‌نويس انتظار داريم که به دغدغه‌های انسان روزگار خود حساس باشد و آنان را در قالب داستان و به شيوه خود برای ما بپروراند که حتمن نادر ابراهيمی اين کار را کرد.
نادر ابراهيمی در زمينه ادبيات کودک و نوجوان, جايي که هياهو و سروصدايش خيلی کمتر از فضای بزرگسالان است برای اين آب و خاک کسب افتخار کرد.
پس نادر ابراهيمی نه تنها يک داستان‌نويس است که جزء مهمی از جامعه داستان‌نويسان ايران است.
نادر ابراهيمی از اين دنيا کوچ کرد ولی برای ما و فرزندان ما کتاب‌هايي باقی گذاشت که ما اگر بخواهيم بی‌طرفانه از داستان‌های خوب فارسی فهرستی بنويسيم حتمن جايي برای کتابهاي او خواهيم گذاشت.
ولی من وقتی جايي شنيدم که نادر ابراهيمی از دنيا رفته است برای اينکه مطمئن شوم سری به سايت‌های ادبی زدم. در خوابگرد که خبری نبود. به سايت منيرو هم رفتم و نديدم برای شراگيم چيزی از اين موضوع نوشته باشد.
بالاخره متوجه شدم که خبر از دست رفتن نادر ابراهيمی مثل اينکه چندان هم برای جامعه ادبی ما خبر مهمی نبوده‌است. به اطلاعات خودم شک کردم که نکند نادر ابراهيمی آنقدرها هم در حوزه ادبيات کار نکرده‌است تا اينکه ديدم حسين نوروزی مطلب کاملی نوشته است و آشکار بود که هنوز خيلی از نويسندگان ما تا انتشار اين همه کتاب خوب و خواندنی راه درازی در پيش دارند. علاوه بر اين آنچه که ما امروز بسيار در حسرت آن می‌سوزيم و در مصاحبه‌های چند سال اخير نويسندگانمان هم خودنمايي می‌کند, گرفتن جايزه بين‌المللی است تا از اين راه کم‌کم ادبياتمان را به دنيا معرفی کنيم که باز هم ديدم نادر ابراهيمی کم برای ما جايزه نگرفته‌است.
معما باز برايم پيچيده شد و هنوز هم جوابش را نيافته‌ام که آيا نادر ابراهيمی نويسنده‌ای ايرانی بود؟ و ما که اينقدر از تنگ نظری مخالفانمان داد بر آسمان داريم اگر مميزی خبر و کتاب به دست ما بود با ديگران چه می‌کرديم؟
يادداشتی تند و به خط انگليسی (سرِ کار فونت فارسی ندارم) در بخش نظرات يکی از پست های خوابگرد گذاشتم. به خانه که آمدم آرام تر شده بودم. بيشتر گشتم و چند مطلب از ناتور, صفحه سيزده و هنوز ديدم. همه را خواندم و ديدم چقدر نخستين نويسنده من کار برای آدرس دادن دارد اگر ما چشم باز کنيم.

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

دوستی ما و چینی ها

چين با ما دوست‌تر است يا با آمريکا؟ تا الان به اين موضوع فکر کرده ايد؟ گذر من ديروز به سفارت چين در مالزی افتاد. اعظم در کنفرانس سالانه مهندسی شيمی که امسال در چين برگذار ميشود مقاله ارايه داده‌بود و ما هم خوشحال که می‌توانيم چين را هم ببينيم. خيالمان راحت بود که هر جا به ما ويزا ندهد لااقل چين به ما ويزا می‌دهد. آخر ما تا الان کلی قرارداد آبکی با اينها بسته‌ايم. دولتمردان ما هم کلی به اميد حضور چين در شورای امنيت, سر مسأله هسته‌ای برای خودشان مانور می‌دهند.
پريروز رفتيم سفارت چين و ديديم هفت باجه تشکيل پرونده دارند. جلوی هر کدامش هم بيست نفری توی صف ايستاده بودند. ما هم ايستاديم توی صف تا نوبتمان شد. مدارک را تحويل خانم پشت باجه داديم. پاسپورت را نگاه کرد و بعد سرش را بالا کرد و نگاهی به ما انداخت. پرسيد ايرانی هستيد؟ گفتم آره. خيلی راحت و بدون تعارف مدارک را تحويل داد و گفت متأسفم به ايرانی ويزا نمی‌دهيم. من که جا خورده ‌بودم پرسيدم آخر چرا؟ شما که تا دو ماه پيش ويزا می‌داديد. دوست خود من از اينجا ويزای دو هفته‌ای توريستی گرفت و برای تفريح به چين رفت. گفت اين قانون از اول آوريل ايجاد شده و بر همين اساس ما نمی‌توانيم برای شما ويزای چين صادر کنيم. من از بين مدارک پذيرش مقاله اعظم را بيرون آورده و به عنوان برگ برنده نشان دادم. او هم دوباره گفت ما به هيچ عنوان نمی‌توانيم برای شما ويزا صادر کنيم. از شانس من باجه کناری نوبت يک آمريکايي بود. تا من داشتم مقاله را پيدا می‌کردم او مدارکش را تحويل داد و رفت.
بدون سؤالی اضافی راه افتادم به سمت شرکت. بين راه به اعظم گفتم اگر از سفارت ايران نامه‌ای بياوری شايد قبول کنند. فردايش صبح زود به سفارت رفته بود و مشکلش را گفته بود. دبير سفارت آدم خوبی است و هميشه سعی می‌کند مشکلات را به نوعی حل کند. گفته بود برای اين نامه بايد پنجاه رينگيت بدهی و من هم مطمين نيستم که برايتان ويزا صادرکنند.حالا چين با ما دوست‌تر است يا با آمريکا؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

معادله يک معلم بازنشسته

امروز با برادرم راجع به هزينه‌های خانواده صحبت می‌کردم. مرتب از جواب دادن طفره می‌رفت. می‌گفت مشکلی نيست بالاخره جور می‌شود. در اخبار شنيده بودم که حقوق بازنشستگان فقط پنج درصد افزايش داشته و پدرم چندی‌پيش گفته بود حق عايله‌مندی را هم مدتی است که نداده‌اند. باز هم می‌خواندم که تورم بيست و پنج درصد شده است. رييس جمهور هم گفته بود قدرت خريد مردم بالاتر رفته است.
به برادرم اصرار کردم که از پشت تلفن فقط قسط‌های پدرم و دريافتی حقوقش را برايم بخواند, هزينه‌هايش فعلن به کنار.
هفت دفترچه قسط داشت که روی هم رفته می‌شد دويست و چهل هزارتومان. حقوقش هم دويست و ده هزارتومان.
پشت تلفن هم بغضم گرفته بود و هم عصبانی از اينکه چرا هر وقت می‌پرسم می‌گويند همه چيز خوب است و من هم که يا خنگم يا برای اينکه زير بار مسووليت شانه خالی کنم خودم را به خنگی می‌زنم. بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم.
پول آب و برق و تلفن هم که حتمن جداست. قيمت مواد غذايي را هم که اصلن نمی‌دانم. بله کاملن مشخص است قدرت خريدشان بالا رفته‌است. خيلی هم بالا رفته است. راستی دوتا دانشجو هم دارد. يکی علمی کاربردی در شهری کيلومترها دورتر و يکی هم شبانه.
من با اين همه رياضی خواندن هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم اين معادله را حل کنم. دوباره بايد تماس بگيرم ببينم يک معلم بازنشسته چطور اين معادله را حل می‌کند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

ما و صاحب خانه

پارسال وقتی به دوستی که اينجا دکترا می‌خواند و چند سالی بود که اينجا زندگی می‌کرد گفتم بهترين خوبی اينجا اين است که برای خارجی‌ها احترام قايلند و تازه ما که ايرانی هستيم و هر جا که برويم به ديد تروريست به ما نگاه می‌کنند اينجا دوستمان دارند و بيشتر از بقيه به ما احترام می‌گذارند نگاه سردی به من کرد و گفت: تو هر روز از سر کار به اداره می‌روی, در اداره با اروپايي‌هايي که خودشان هم مهمان هستند کار می‌کنی و عصر هم برمی‌گردی به خانه خودت. بگذار گذرت به اين جماعت بيافتد تا طعم خارجی بودن را بفهمی.
ديروز شرکت مسابقات فوتسال گذاشته بود. هشت تيم شرکت کرده بودند. تيم ما که اسمش Falcon (شاهين) بود چهار نفر ايرانی و يک نفر مالايي داشت. در گروه ما هيچ تيم ديگری بازيکن ايرانی نداشت.
مسابقه اول را با نتيجه پنج بر صفر برديم. بعد از بازی ديديم مالايی‌ها دور هم جمع شدند و دارند بحث می‌کنند. بازی دوم ما که شروع شد بازيکن مالايي ما حاضر نشد وارد زمين بشود و مسوولين برگزار کننده بازيها هم نگذاشتند ما از تيم‌های ديگر بازيکن بياوريم. نکته ديگر اين بود که هيچ تيمی بازيکن ذخيره نداشت. خلاصه ما را مجبور کردند تا با همان چهار نفر در مقابل پنج نفر بازی کنيم. قبل از بازی از داور پرسيديم آيا کسی که توی دروازه ايستاده می‌تواند پا به توپ شود و جلو بيايد؟ داور هم گفت Yes, Can .
با شروع بازی همين که توپ به دروازه‌بان ما رسيد و خواست حرکت کند داور خطا گرفت و جر و بحث‌های ما هم به هيچ جايي نرسيد. خلاصه هر چه دويديم فايده نداشت و بچه‌های ما هم که عصبی شده بودند فرصت‌های کمی هم که بدست می‌آمد خراب می‌کردند. بازی را باختيم و برای بازی بعد هم قبول نکردند که يار جديد بياوريم. يکی از مالايي‌ها وقتی گل زد دستش را به حالت فحش جلو ما آورد که البته داور از بازی اخراجش کرد. ولی خب دقيقه آخر بود. حالا جالب اين هست که دروازه‌بان ما رفته بود برای يک تيم ديگر توی دروازه ايستاده بود.
از گروه ما تيمی که از ما پنج‌تا خورده بود رفت بالا. آخر سر دو تا تيمی که از گروه ديگه بالا اومده بودند و هر کدومش هم دوتا ايرانی داشتند اول و دوم شدند. ما که خيلی حال کرديم ولی مسوولان مسابقات از اينکه دوتا کاپيتان ايرانی جام اول و دوم را بردند بدجوری پکر بودند.
اينجا بود که فهميدم خارجی بودن يعنی چه. فهميدم من هنوز گذرم به صاحب‌خانه نيافتاده. ديروز تا الان دوباره به برگشتن فکر می‌کنم. می‌گويم کاش زودتر پروژه‌ها فعال بشوند تا ما هم برگرديم.
آخ اينها چه دارند؟ نه نفت دارند نه گاز دارند و نه سواد. به قول رييس يکی از بخش‌ها می‌گفت من تو کار مملکت شما موندم. پروژه را از ايران می‌آورند اينجا و شرکت ما هم مهندس از ايران استخدام می‌کند و به اسم شرکت استراليايي تو مالزی طراحی می‌کنند و می‌برند ايران.
ما هم تو کار خودمون مونديم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

ارزشيابی

حتمن تا الان کلمه ارزشيابی به گوشتان خورده است.
ارزشيابی
اگر خودتان کار می‌کنيد که حتمن شنيده‌ايد و اگر هم هنوز کارمند يا کارگر نشده‌ايد شايد از پدر و مادرتان شنيده باشيد. سه ماه آخر سال مخصوص دادن ارزشيابی است. همه چيز را تحت شعاع دايره نامحدود خودش قرار می‌دهد. رييس بخش احساس قدرت می‌کند. امکان ندارد که در اين روزها هيچ رييس بخشی بخندد. حتمن هم به نوعی به شما گوشزد می‌کند که سرش شلوغ است و دارد ارزشيابی‌ها را رد می‌کند. و شما حتمن بايد منظور اصلی ايشان که "اين روزها بيشتر مواظب خودت باش" را از لابلای صحبت‌ها متوجه بشوی.
از همه مهمتر روزهای تعطيل سال نو است. در مناطق عملياتی مثل پالايشگاه‌ها و سکوها برنامه مرخصی‌های نوروز بايد از قبل مشخص باشد تا توليد با مشکل مواجه نشود. بنابراين در ديماه چک و چانه‌های مرخصی گرفتن‌ها شروع می‌شود. و اينجاست که رييس بيشتر با فرم‌های ارزشيابی حال می‌کند. و حال شما می‌مانی و طعنه‌های رييس. شما می‌مانی و خانواده و ارزشيابی. يکسال به خانواده قول عيد نوروز را داده‌اي و حالا نگاه‌های رييس. عيد را شيفت بده تا ارزشيابی خوب بگيری. بی‌رودربايستی. به جای اين دو هفته هم تابستان دو هفته برو مرخصی چه فرقی می‌کند.
يکسال خوب کار کرده‌ای برای ارزشيابی آخر سال و افزايش حقوقش و حالا تو مانده‌ای و قلم رييس که همه جور می‌تواند بچرخد. خوب هر آدم عاقلی باشد بی‌خيال مرخصی می‌شود. مرخصی مرخصی است ديگر. چه فرق می‌کند. تابستان تازه بهتر است. مهمانی کمتر هست. بيشتر می‌توانيم بچرخيم. و بله. تمرين حرف‌هايي را می‌کنيد که بايد تحويل بانوی اسير شما و فرزند دلبندتان که حتمن هم از رييستان عزيزتر است بدهيد.
پارسال که آمدم اينجا شش ماهی کار کرده بودم که ايميلی از رييس اداری شرکت گرفتم در رابطه با پر کردن فرم KPI .
KPI نشان‌دهنده ‌Key Performance Indicator است.
اين ايميل شامل يک فايل ضميمه بود و از همه کارکنان خواسته شده بود تا با بررسی عملکرد خود در سال گذشته آنرا پر کرده و به رييس خود تحويل دهند. فرم شامل دو بخش به ترتيب زير بود:
بخش نخست: هر نفر بايد جهت بررسی عملکرد خود شش زمينه را تعريف کند و سپس در هر زمينه از 1 تا 5 به خود نمره دهد. در اين قسمت ستونی هم مخصوص رييس شما وجود دارد که او هم در تمام شش مورد به شما نمره می‌دهد. علاوه بر اين برای هر شش مورد ستون ديگری وجود دارد که ستون نهايي ناميده می‌شود.
بخش دوم: در اين بخش شما بايدKPI سال آينده را تعريف کنی.
هر نفر بايد اين فرم را پر کرده و برای رييس خود ارسال کند. رييس پس از بررسی و نمره دادن به شما و پر کردن قسمت‌های مربوطه برای هر کدام از افراد وقت بررسی تعيين می‌کند.
در جلسه بررسی, رييس شما ضمن توضيح کامل در رابطه با نقاط قوت و ضعف شما در سال گذشته نمراتی را که به شما در هر مورد داده‌است برايتان توجيه می‌کند. در نهايت ستون نهايي با توافق هر دو نفر پر می‌شود. ارزشيابی شما معدل نمرات ستون آخر است!
در نهايت رييس شما ضمن بررسی علايق, توانايي‌ها و سپس ضعف‌های شما, KPI و اهداف کاری سال آينده و آموزش‌های مورد نياز شما را مشخص می‌کند.
در نهايت فرم بايد توسط هر دو نفر امضا شده و برای ذخيره در سيستم و اعمال افزايش حقوق به امور اداری ارسال ‌شود.
آيا فکر می‌کنيد کسی می‌تواند از اين سيستم ناراضی باشد؟ من که نديده‌ام.
جالب‌ترين قسمت اين است که شما خودتان شش مورد تعيين ارزشيابی را مشخص می‌کنيد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

سود سفر

مادرم هميشه می‌گفت سود سفر سلامتی است ولی برای من شايد سفر سود ديگری هم داشته باشد. جابجايي‌ کمترين فايده‌اش برای آنانی مثل من که تا مجبور نباشند دست به حرکتی نمی‌زنند اين است که به تکاپو می‌افتند.
من سالها بود که می‌خواستم زبان انگليسی‌ام را تقويت کنم. دوران دانشجويي با الياس به قصد خريد نوارها و کتاب‌های Stream Line سری به کتاب‌فروشی‌های انقلاب زديم ولی به بهانه اينکه اول تابستان است و حال برويم و سال بعد اول مهر می‌خريم برای هميشه همانجا گذاشتيمش.
باز خدا پدر توتال را بيامرزد که اگر برای هفت نسلش برد لااقل به من انگليسی ياد داد. ولی چه فايده که در اين 9 سال جز آنچه همانجا ياد گرفتم ديگر دنبال حتا يک کلمه هم نرفتم. تازه وقتی کسی لطف می‌کرد و کلمه جديدی می‌خواست به‌ من ياد دهد احساس می‌کردم سرم دارد می‌ترکد و ظرفيت همين يک کلمه را هم ندارد.
تا وقتی که باز به فکر رفتن افتاده‌ام. حالا دوباره شروع کرده‌ام به خواندن. الان دارم کتاب the Art of being kind را می‌خوانم. کتاب قشنگی‌است. می‌دانم که اگر تابوی اين کار شکسته شود کتاب‌های بعد را راحت تر می‌خوانم.
راستی چرا بايد زبان انگليسی ياد بگيرم؟ مگر زبان فارسی کم مطلب دارد برای خواندن. می‌دانم که آنقدر دارد که اگرتا پايان عمر هم بخوانم باز چيزی برای خواندن دارد. پس برای چه می‌خواهم به خودم فشار بياورم و انگليسی ياد بگيرم؟ من که عاشق متن‌های کهن و کلاسيک فارسی هستم و همه آنها را هم وقت نکرده‌ام بخوانم پس چرا حرص زبان انگليسی را می‌خورم. خودم هم نمی‌دانم.
و باز هم می‌گويم بگذار اين را هم ياد بگيرم شايد فردا ديگر فرصت نکنم!

داستان رفتن


دوباره اين سؤال در ذهنم جا گرفته که برای آينده بايد به کجا رفت؟ روزهايي که کارهای مهاجرتم به مالزی را دنبال می‌کردم, قلبم چنان سنگين بود که توان رفتن را از پاهايم گرفته بود. دوست نداشتم ايران را ترک کنم. تهران بودم. سعيد می‌گفت تو که با اين حقوقت تهران می‌توانی خوب زندگی کنی, پس چرا می‌خواهی بروی؟ خودم هم نمی‌دانستم. می‌گفتم تجربه است. می‌ترسيدم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. می‌دانستم که عسلويه ديگر نمی‌خواهم بمانم. فشار کار تمام زندگيم را تحت شعاع قرار داده بود. نه شنبه داشتم و نه جمعه. مهم اين بود که گاز توليد شود و به مقصد برسد. تهران را دوست داشتم ولی می‌گفتم هميشه فرصتش هست. حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.
نمی‌دانستم که بعد از يک سال به آن‌طرف‌تر نگاه می‌کنم. و همچنان در حسرت تهران. راستش هر چه فکر می‌کنم می‌بينم تهران ديگر جای من نيست. جايي که خانه در محل متوسطش تا متری سه مليون تومان رسيده, من مهندس تا صد سال ديگر هم آنجا خانه بخر نيستم و در آن خرابآباد اگر خانه نداشته باشی هر چه درآمد داری بايد دو دستی تقديم صاحبخانه کنی.
به هر حال فعلن اين بهانه را داريم تا به چند فرسنگ آنطرف‌تر نگاه کنيم.
و اما آنطرفی‌ها موهايشان بور است و ما مشکی. تازه می‌گويند بهتر است بگوييد عربيم و نه ايرانی. و من نمی‌دانم اين مصيبت‌ها برای چيست؟ تا پارسال به پاسپورت خارجيش فکر می‌کردم ولی حالا چی؟ ديگر پاسپورت هم که نمی‌خواهم. می‌گويم تجربه است. می‌ترسم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. با خودم می‌گويم حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.