۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

نقش قمار در زندگی ایرانيان

امروز باز هم مردد شدم. اصلن تا بخواهد اين چند ماه تمام شود پدر صاحاب بچه در می‌آيد. زندگی ما همين است. هر کاری می‌خواهيم کنيم, هر جا می‌خواهيم برويم مثل اين است که داريم به اتاق تاريک قدم می‌گذاريم. اولين انتخابمان انتخاب رشته دبيرستانمان است. بزرگترها نگاه می‌کنند و می‌بينند که نمره کدام درس بيشتر است. از شانس من نمره رياضيم خوب بود. ديگر کسی نگاه نکرد که اين بچه نمره زبان فارسيش هم خوب است و مثلن الکی نيست که برای خودش می‌نشيند و گلستان می‌خواند. گفتند برود رياضی. حالا که توی شهر خودمان نيست برود بوشهر. شبانه‌روزی. حيف است استعدادش تلف شود. انتخاب کور بود. تا آن روز توی شهر ما کسی رياضی نرفته بود. رفته بودند. خيلی سال پيش. که همه هم اخراج شده بودند. حالا هم يا اتوبوس داشتند يا توی کار باغ بودند و يا بازرگان. اصلن کسی نمی‌دانست آخر رشته رياضی, مهندسی است و بيابان و دربدری. ولی اسمش قشنگ بود. خيلی قشنگ‌تر از اسم معلم فارسی. آخر آنجا کسی نمی‌گفت معلم ادبيات. خيلی می‌خواستند بگويند, می‌گفتند معلم فارسی. نويسنده هم که نديده بودند. يا فکر می‌کردند هر کس بخواند و بنويسد کارش می‌افتد به زندان. سالها بود که ديگر به جز طب‌المفيد و کشکول شيخ بهايي در خانه ما کتاب ديگری خوانده نمی‌شد. بعد از توی گونی کردن کتاب‌ها و کاشتن نخل روی سرشان توی خانه بابابزرگم فقط بابابزرگم بود که کتاب می‌خواند و او هم چيزی به کسی بدهکار نبود. او هم از بس داد زد که اين بچه را نفرستيد رياضی بدبختش می‌کنيد, آواره‌اش می‌کنيد و گوش کسی بده‌کار نبود آخرش به خودم گفت. گفت کره‌خر اگر رفتی رياضی آخرش بايد نوکری عرب‌ها را بکنی. نرو. حالا کجايي که ببينی عرب‌ها هم ديگر به ما ويزا نمی‌دهند. آمده‌ام فرسخ‌ها آنطرف‌تر. ولی مشکل اين بود که او هم می‌گفت برو تجربی, نمی‌گفت برو ادبيات. می‌گفت برو تجربی. می‌فرستمت تهران کلاس تضمينی تا آخر سر پزشکی قبول شوی. ولی من حاضر بودم دو دور دبيرستان رشته رياضی آن هم توی شبانه‌روزی بخوانم ولی تجربی نه. اين شد که رفتيم رياضی. خوانديم و خوانديم تا شد سال آخر. انتخاب رشته. واقعن از بعدش خبر نداشتيم. مثل اسب می‌خوانديم که قبول شويم. آخر نادانی. اصلن نمی‌‌دانستيم انتخاب رشته چيست. من می‌دانستم که برق نمی‌خواهم بروم. تنها دليلش هم اين بود که از معلم فيزيک کلاس سومم خوشم نمی‌آمد. من توی کنکور هندسه نزدم چون از معلمش خوشم نمی‌آمد!!! برای من مهندسی يعنی شرکت نفت و شرکت نفت هم يعنی پالايشگاه گاز جم و مهندسی شيمی صنايع گاز. همين. هرچه آمدند و گفتند رتبه‌ات خوب است برو برق يا کامپيوتر به گوشم نرفت. نمی‌دانستم چرا اگر رتبه‌ام خوب باشد بايد چيزی را که دوست ندارم بخوانم. ولی برای شهر مانده بودم که شيراز يا تهران را بزنم. تهران را يک‌بار ديده بودم. تابستان سال هفتاد. آمده بوديم اردوگاه شهيد باهنر تهران. از اردوگاهش اصلن خوشم نيامد. به نظرم آمد اردوگاه شهيد رجايي نيشابور و ميرزا کوچک خان رامسر خيلی بهتر بود. يک روز هم ما را با اتوبوس‌های غراضه‌مان بردند ورزشگاه شيرودی که به حرف‌های هاشمی رفسنجانی گوش کنيم!! جلوی ورزشگاه خيلی شلوغ بود مثل اينکه اتوبوس همه استان‌ها می‌خواستند با هم وارد شوند. خلاصه نمی‌دانم برای چی گرمای آن روز تهران در ذهن من از گرمای تمام روزهای بوشهر بيشتر مانده است. ولی چه شد که تهران را انتخاب کردم؟ توصيه معلم رياضيات جديدم بود که گفت: برو تهران تا چشم و گوشت باز شود. و ما هم که از باز شدن چشم و گوش بدمان نمی‌آمد آمديم تهران.
می‌بينيد که تا اينجای کار هيچکدامش با آگاهی نبوده است. مثل انتخابات در ايران, به اين و اين و اين که نمی‌خواهيم رأی بدهيم پس به اين يکی رأی بدهيم.
اصلن نمی‌دانستم که آخر و عاقبت رياضی چيست؟ آخرش که هيچ, همان اولش را هم نمی‌دانستم. مثلن کی به ما گفته بود بايد از سال اول دبيرستان سالی چارتا کتاب رياضی بخوانی و هر وقت هم مهندس شدی بايد روزی دوازده ساعت توی گرما و شرجی عسلويه و دريا بين اين سکو و آن سکو بروی و پالايشگاه راه‌اندازی کنی و به خاطر اينکه گاز در تهران قطع نشود تو نبايد سه شبانه روز بخوابی و جمعه هم که می‌آيي خانه حق نداری تلفن را بکشی و هميشه آماده‌باش باشی و آخرش هم برای فرار از اين همه مسوؤليت, مملکت و آب و خاک و از همه مهم‌تر ادبيات فارسی را بگذاری و به مالزی کوچ کنی. آره کی گفته بود؟ به خدا هيچکس.
پس انتخاب‌های ما از همان اولش ناآگاهانه بوده. الان هم که يک چيزهايي فهميده‌ايم چون بنای زندگيمان و روابطمان را بر اساس اين تعريف کرده‌ايم, برگشتنمان و هر تغيير جهتمان ممکن است ما را به سرنوشت گتسبی بزرگ برساند و آن سرنوشت را نمی‌خواهيم.
حالا باز رسيده‌ام به انتخاب. اينجا بمانم, بروم انگلستان, برگردم به ايران يا بروم استراليا. ولی واقعن تمام رفتن‌هايم ناآگاهانه خواهد بود. حتا به ايران. چون اصلن نمی‌دانم وضع مملکت امسال چطور خواهد شد. حالا از اين موضوعات داغ اين روزهای مطبوعات و بحث جنگ هم که بگذريم نمی‌دانم کار مهندسی وضعش چطور خواهد شد.
برای استراليا و انگليس هم همينطور. اصلن نمی‌دانم آنجاها چه خبر است. آيا از نظر کاری می‌توانم تجربه خوبی کسب کنم؟ از نظر مالی برايم مشکل پيش نمی‌آيد؟ آيا خانمم آنجا راحت خواهد بود؟ مهمتر از همه اينکه وقت آزادم برای رسيدن به ادبيات و آنچه که دوست می‌دارم بيشتر خواهد شد؟ واقعن نمی‌دانم؟ چون آنجا نبوده‌ام. از آنانی هم که می‌شناسم و زندگيشان و علايقشان به من شبيه است هم کسی نبوده‌است. و اين است که زندگی ما همه‌اش می‌شود قمار. می‌شود هندوانه سر نبريده. معلوم نيست سرخ است يا سفيد.
امروز با يکی از همکارانم صحبت می‌کردم. اصالتن هندی است. پدرش هندی است ولی مالزی متولد شده. مادرش هند متولد شده و بعد از ازدواج آمده مالزی. حالا مالزی زندگی می‌کنند. اين دختر, دبيرستان را انگليس بوده. دانشگاهش را استراليا. چهار سالی استراليا کار کرده و حالا برگشته مالزی. سی سال ندارد ولی به قول خودش تمام دنيا را گشته. حالا هر جا بخواهد برود می‌داند برای چی می‌خواهد برود. قمار نمی‌کند.
دقيقن مثل ما. ولی من فکر می‌کنم هنوز هم جا برای قمار داشته باشم. شايد اين بار گرفت!!

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

زبان فارسی

من نه اعتقادی به پاکسازی زبان فارسی از تمام اصطلاحات عربی و اروپايي دارم و نه اين توان را در هيچ زبانی می‌بينم ولی می‌دانم که زبان فارسی با کمک گويش‌های سالم و رايج در گوشه و کنار ايران می‌تواند زيباتر از اينی که هست بشود.
سالها پيش در کلاس شاهنامه‌خوانی استاد فريدون جنيدی در کوی دانشگاه تهران, ايشان از نياز زبان فارسی امروزی به کلمات اصيل و فارسی گويش‌‌های مختلف فلات ايران گفتند.
ايشان بر اين انديشه بودند که در زبان محاوره‌ای مردم گوشه و کنار ايران می‌توان کلمات مناسبی برای جايگزينی کلمات وارداتی پيدا کرد و به اين وسيله زبان شيرين فارسی را غنای بيشتری بخشيد.
در آن لحظه سر کلاس, اولين کلمه‌‌ای که به ذهن من آمد کلمه "پَسين" بود که ما به جای بعدازظهر ويا عصر به کار می‌بريم. پسين لغتی است فارسی و زيبا که در جمله هم بسيار خوش می‌نشيند.
به مرور زمان و هنگام صحبت کردن با دوستان از گوشه و کنار ايران, اين مسئله برای من روشن‌تر شد که اگر زبان فارسی رايج در تهران که اکنون زبان فارسی رسمی هم هست, از لهجه‌های بومی کمک بگيرد به چه غنايي خواهد رسيد.
ظاهرن در طول سالهای بازگشت ادبی با هجوم لغات عربی به دربار قاجار اين لغات جايگزين لغات فارسی شده‌ و در مرحله بعد هنگام ارتباط با فرهنگ و ادبيات اروپا کم‌کم بسياری از واژگان فرانسه يا انگليسی جايگزين لغات فارسی شده‌اند در حاليکه اين واژگان در روستاها جان سالم به در برده و با مرور زمان دستخوش تغيير نشده‌اند.
حال با نفوذ زبان فارسی رايج در تهران از طريق راديو و تلويزيون و افراد تحصيلکرده به گوشه و کنار ايران, اين لغات ممکن است جای خود را به معادل‌های خارجی خود بدهند و استفاده از آنها به فراموشی سپرده شود.
امروز که داشتم جلد دوم کتاب سبک‌شناسی استاد ملک‌اشعراء بهار را می‌خواندم به قسمت "لغات و افعال و اصطلاحات فارسی" که در نثر بيهقی رايج بوده و امروزه از زبان فارسی حذف شده‌است رسيدم که اصطلاح "خواست کرد" (خواست + مصدر) را ديدم.
استاد بهار در ذيل اين کلمه آورده‌است که امروز تنها قسمت مضارع اين فعل را عوض افعال مضاری ساير فعل‌ها استعمال می‌کنند چون (می‌خواهم بروم) و ....
ولی م در لهجه خودمان بسيار از اين ترکيب استفاده می‌کنيم و اعظم هميشه به من می‌گفت که از کلمه "خواست + رفت/آمد/بيايد/..." که شما زياد هم استفاده می‌کنيد خوشم می‌آيد.
علاوه بر اين در قسمت اسکندر نامه هم ديدم که لغت "نه ديدار" ضد پديدار را آورده که اين هم از لغاتی است که در لهجه ما بسيار رايج است . مثلن می‌گويند "آفتاب نه دياره." و يعنی "آفتاب پديدار نيست."
سالها پيش در دبيرستان شبانه‌روزی, چند همکلاسی داشتم که زبان فارسی را بسيار خوب و کتابی صحبت می‌کردند. برای ما که همه از روستاهای بوشهر آمده‌بوديم اين مسئله عجيب می‌نمود. بچه‌ها ابتدا آنها را مسخره می‌کردند که اين جماعت می‌خواهند به زور فارسی صحبت کنند و همه‌چيز را مثل کتاب روخوانی می‌کنند. آنها وقتی می‌خواستند بگويند من از نانوا نان گرفتم دقيقن می‌گفتند "من از نانوا نان گرفتيم" در حاليکه امروزه حتا در تهران هم می‌گويند "از نونوايي نون گرفتم".
همه اين بچه‌ها که فارسی را کتابی صحبت می‌کردند از شهر جم در استان بوشهر آمده‌بودند. آنها می‌گفتند اين زبان محاوره‌ايشان است و مردم همه در آنجا فارسی را اينگونه صحبت می‌کنند.
سالها بعد که محل کار و زندگی من از قضای روزگار به جم افتاد ديدم تمام مردم کوچه و بازار و حتا روستاهای دورافتاده جم هم فارسی را کتابی صحبت می‌کنند.
امروز اگر زبان گوشه و کنار ايران را بکاويم کلمات و اصطلاحات بسياری خواهيم يافت که می‌تواند کمک بسياری به تقويت زبان فارسی کند. زبان فارسی که که امروز مرجع اصليش تهران است و اتفاقن درهمين تهران امکان بيشترين صدمه را دارد.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

فوتبال اروپا

اين روزها مسابقات فوتبال جام ملت‌های اروپا (Euro 2008) در سوئيس و اطريش در حال انجام است. من که هميشه در مسابقات اروپايي از طرفداران (به قول شفيع) پرو پا قرص هلند بوده‌ام امسال به بردن جام خيلی اميد دارم.
هلندی‌ها امسال خيلی روان بازی می‌کنند. توپ را کم نگه می‌دارندکه فکر کنم اصطلاح فنی‌اش می‌شود "بازيشان تأخيری نيست", خيلی سريع توپ را از زمين خودی به زمين حريف می‌فرستند, همديگر را خوب پيدا می‌کنند, دروازه‌بان مطمئنی از دروازه تيمشان مراقبت می‌کند و از همه مهمتر اينکه تمام‌کننده‌های خوبی دارند. حالا به همه اينها اضافه‌کنيد حضور سرمربی آرام و دوست‌داشتنی و بازيکن خوب قديمی تيم هلند مارکوفان‌باستن را.
حالا ما حق نداريم امسال انتظار داشته باشيم که اين تيم قهرمان اروپا بشود؟
الان دارم بازی فوتبال اسپانيا و سوئد را می‌بينم. اسپانيا اول بازی يک گل زد و همين الان هم سوئد گل زد. سوئد با دو پاس از پشت هجده قدم خود به گل رسيد. يک پاس قطری بسيار بلند و سپس يک پاس عرضی توی محوطه جريمه و چرخش ابراهيموويچ و گل مساوی!
اصلن اين اروپايي‌ها که بازی می‌کنند آدم لذت‌ می‌برد. هميشه بازی اينها برای من مثل ديدن يک فيلم سينمايي است. با برنامه و منظم. انگار همه چيز از پيش تعيين شده‌است. بازيکنان چنان راحت همديگر را پيدا‌ می‌کنند که وقتی بازی تيم‌های خودمان را می‌بينم, چنين پاس‌کاريها و پيدا‌کردن‌هايي برايم مثل رؤيا می‌ماند.
اين روزها تيم ملی ما هم در مقدماتی جام جهانی بازی دارد. سه بازی اول را مساوی کرده‌ايم و بازی آخرمان را با يک گل برده‌ايم. چند بازيکن خوب مثل مهدوی‌کيا, هاشميان و کريمی به دلايل نامعلوم در تيم بازی نمی‌کنند. يکی می‌گويد با سرمربی اختلاف دارند و دعوت شده‌اند ولی نيامده‌اند و می‌خواهند حال علی دايي که سرمربی‌ است را بگيرند. ديگری مي‌گويد سرمربی دعوتشان نکرده‌است. خلاصه اينکه فوتبالمان هم مثل همه چيزهای ديگرمان در پرده‌ای از ابهام قرار دارد. همه می‌گويند بگذاريد اين بازيها تمام شود, افشاگری می‌کنم. همه می‌خواهند افشاگری کنند.
حالا فوتبال را نگاه کنيم و اميدوار باشيم که دوره افشاگری‌ها توی سرزمين ما تمام شود.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

اولين نويسنده من - نادر ابراهیمی

نوجوانی دوران داستان‌های عاشقانه کوچه و بازاری است, "امشب اشکی می‌ريزد" ولی من نمی‌دانم چرا همان نوجوانی هم از اين داستان‌ها گريزان بودم. شايد شرمم می‌شد از خواندنشان.
کودکی داستان می‌خواندم. زياد هم می‌خواندم. پدرم برای تنها چيزی که خوب پول خرج می‌کرد کتاب بود و عينک من.
راهنمايي که رسيدم دوستانم داستان‌های عاشقانه می‌خواندند (حالا اسم نويسندگانشان را فراموش کرده‌ام) و من گلستان سعدی. خيلی دوست داشتم داستان‌هايش را بفهمم ولی خيلی‌ها را نفهميده هم می‌خواندم.
سالهای دانشگاه هم بيشتر شعر بود و کتاب‌های شريعتی و سروش بود و هرچه نشريه در ايران چاپ می‌شد از کيان تا ايران امروز و اطلاعات سياسی اقتصادی تا گل‌آقا.
ولی هميشه از آنچه فراری بودم داستان بود که برای من داستان به معنای همان داستان‌های ف-رحيمی بود و ر-اعتمادی (اسمشان يادم آمد) و من باز هم چندشم می‌آمد از خواندنشان.
اما وقتی ابن مشغله از نمی‌دانم کجا به دستم رسيد و خواندم و فهميدم که اين داستان است و چيزی هست به نام ادبيات داستانی که فرسنگ‌ها فاصله دارد با امشب اشکی می‌ريزد فهميدم که تنها ادبيات و داستان است که می‌تواند مرا سيراب کند.
ابوالمشاغل را خواندم, بار ديگر شهری که دوست می‌داشتم, رونوشت بدون اصل, فردا شکل امروز نيست و يک عاشقانه آرام.
اولين بار نادر ابراهيمی را در نمايشگاه کتاب ديدم. قرار بود به غرفه ناشرش بيايد. آنقدر ماندم تا آمد. چند کتابی را که خريده بودم برايم امضا کرد و چند خطی هم نوشت.
وقتی فهميدم سرايش در کوچه هفدهم خيابان اميرآباد است خيلی خوشحال شدم. دو سه باری فکر کنم با سعيد پيشش رفتم. خيلی سرزنده بود و سرحال. وقتی شنيد که بوشهری هستم از "بر جاده‌های آبی سرخ" گفت و ميرمهنای بندرريگی.
هميشه هر وقت می‌خواستم کسی را در تور داستان بياندازم با يک عاشقانه آرام يا بار ديگر شهری که دوست می‌داشتم صيدم را می‌گرفتم و چه طعمه خوبی بودند اين داستان‌ها.
حالا من داستان‌خوان شده‌بودم و گه‌گاهی که تهران می‌آمدم به جلسات کولی‌های منيرو می‌رفتم, کتاب‌های گلشيری و شاگردانش را می‌خواندم. ديگر احساس می‌کردم داستان‌های ابراهيمی برايم کافی است. من بايد داستان‌های سنگين تر بخوانم ولی باز هم اگر می‌خواستم دوستی را از شر داستان‌های کوچه بازاری برهانم و ادبيات داستانی را به او معرفی کنم حتمن يک عاشقانه آرام را به او می‌‌دادم.
راستش من کم تهران رفته‌ام و خيلی کم در فضای هنرمندان و ادبيات اين شهر بوده‌ام تا بتوانم قضاوتی کنم, ولی تا آنجا که من می‌ديدم هيچ وقت سخنی از اين اولين نويسنده من نبود. هيچ وقت کسی به داستان‌های او آدرس نمی‌داد.
يادم می‌آيد روزی در جايي گفتم که نادر ابراهيمی هم داستان‌های خوبی برای خواندن دارد و بدون تأمل جواب گرفتم, او که زياد مَلََّق زده است (يعنی که به هر گروهی روی خوش نشان داده است).
من واقعن هيچ وقت خط مشی فکری و سياسی نادر ابراهيمی را دنبال نکرده‌ام و نمی‌دانم با چه گروه هايي بوده و چقدر تغيير جهت داده است و گرچه ثابت قدم بودن را امری پسنديده می‌دانم ولی به نظر من هر انسانی می‌تواند راه های مختلفی را امتحان کند و در نهايت خودش تصميم بگيرد.
ما از يک داستان‌نويس انتظار داريم که هميشه داستان‌نويس بماند و نادر ابراهيمی هم برای بيش از نيم قرن داستان‌نويس ماند. ما از يک داستان‌نويس انتظار داريم که به دغدغه‌های انسان روزگار خود حساس باشد و آنان را در قالب داستان و به شيوه خود برای ما بپروراند که حتمن نادر ابراهيمی اين کار را کرد.
نادر ابراهيمی در زمينه ادبيات کودک و نوجوان, جايي که هياهو و سروصدايش خيلی کمتر از فضای بزرگسالان است برای اين آب و خاک کسب افتخار کرد.
پس نادر ابراهيمی نه تنها يک داستان‌نويس است که جزء مهمی از جامعه داستان‌نويسان ايران است.
نادر ابراهيمی از اين دنيا کوچ کرد ولی برای ما و فرزندان ما کتاب‌هايي باقی گذاشت که ما اگر بخواهيم بی‌طرفانه از داستان‌های خوب فارسی فهرستی بنويسيم حتمن جايي برای کتابهاي او خواهيم گذاشت.
ولی من وقتی جايي شنيدم که نادر ابراهيمی از دنيا رفته است برای اينکه مطمئن شوم سری به سايت‌های ادبی زدم. در خوابگرد که خبری نبود. به سايت منيرو هم رفتم و نديدم برای شراگيم چيزی از اين موضوع نوشته باشد.
بالاخره متوجه شدم که خبر از دست رفتن نادر ابراهيمی مثل اينکه چندان هم برای جامعه ادبی ما خبر مهمی نبوده‌است. به اطلاعات خودم شک کردم که نکند نادر ابراهيمی آنقدرها هم در حوزه ادبيات کار نکرده‌است تا اينکه ديدم حسين نوروزی مطلب کاملی نوشته است و آشکار بود که هنوز خيلی از نويسندگان ما تا انتشار اين همه کتاب خوب و خواندنی راه درازی در پيش دارند. علاوه بر اين آنچه که ما امروز بسيار در حسرت آن می‌سوزيم و در مصاحبه‌های چند سال اخير نويسندگانمان هم خودنمايي می‌کند, گرفتن جايزه بين‌المللی است تا از اين راه کم‌کم ادبياتمان را به دنيا معرفی کنيم که باز هم ديدم نادر ابراهيمی کم برای ما جايزه نگرفته‌است.
معما باز برايم پيچيده شد و هنوز هم جوابش را نيافته‌ام که آيا نادر ابراهيمی نويسنده‌ای ايرانی بود؟ و ما که اينقدر از تنگ نظری مخالفانمان داد بر آسمان داريم اگر مميزی خبر و کتاب به دست ما بود با ديگران چه می‌کرديم؟
يادداشتی تند و به خط انگليسی (سرِ کار فونت فارسی ندارم) در بخش نظرات يکی از پست های خوابگرد گذاشتم. به خانه که آمدم آرام تر شده بودم. بيشتر گشتم و چند مطلب از ناتور, صفحه سيزده و هنوز ديدم. همه را خواندم و ديدم چقدر نخستين نويسنده من کار برای آدرس دادن دارد اگر ما چشم باز کنيم.