۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

در ماهی می‌ميريم

سعيد ايميل زد. عنوان ايميل بود خبر. سريع حدس زدم کتابش چاپ شده است. لينک را باز کردم. مصاحبه خبرگزاری کتاب ايران بود با سعيد شريفی.

مصاحبه را خواندم ولی آنقدر ذوق زده بودم که خيلی هم متوجه نشدم سعيد چه گفته‌است.

سعيد حدود ده سال پيش که دانشجوی رشته مهندسی دانشگاه تهران بود درسش را شايد نيمه کاره رها کرد و رفت خدمت سربازی. بعدش هم دوباره توی کنکور هنر شرکت کرد و در رشته گرافيک ديجيتالی پذيرفته شد.

قبلن هم اين پسر يک بار اين کار را با دبيرستان نمونه شبانه روزی کرده بود. محيط بی روح و خشک مدرسه را رها کرد و به همان "درواهی" خودشان رفت - همانجا که همينگوی يک بار آمده بود و با بابای سعيد به باغشان رفته بودند- و همانجا ديپلم رياضيش را گرفت.

سعيد از همان دبيرستان آنقدر به داستان علاقه داشت که وقتی شب‌ها برای طرح مطالعاتی بچه‌ها را وادار به درس خواندن می‌کردند او بی‌خيال همه جا داستان‌هايش را می‌خواند.

توی دانشگاه هم به اين پوست کلفتی آنقدر ادامه داد که آخرش راهش را به دانشکده هنر کج کرد.

حالا اما سعيد با پشتکارش اولين مجموعه داستان‌هايش را چاپ کرده‌است. سعيد راه خودش را خوب پيدا کرد و آنقدر از خيلی چيزها گذشت تا به آنچه می‌خواست رسيد.

وقتی سربازيش تمام شده بود و بعد از کنکورش, گفت هم برای اينکه برای سال بعد که می‌رود دانشگاه پولی توی دستش باشد و هم برای اينکه خانواده خيلی برای بيکار بودن بهش گير ندهند دوست دارد توی عسلويه کاری پيدا کند. آمد عسلويه. قرار شد چند روزی بماند تا برايش جايي پيدا کنيم. روز اول هم با ما آمد پالايشگاه و قرار شد برود و توی آزمايشگاه چيزهايي ياد بگيرد برای مصاحبه‌اش.

شب که آمديم اتاق:

- مجيد شما هر روز صبح ساعت پنج می‌رويد؟

- گفتم: آره

- هميشه شب ساعت هفت برمی‌گرديد؟

- آره

- پس تو کی وقت می‌کنی کتاب بخونی؟

يادم نمی‌آيد خيلی جواب اميدوارانه‌ای بهش داده باشم. فردا صبح ساعت پنج که صدايش زدم که بيايد پالايشگاه, راه برگشتن به خونه را ازم پرسيد. رفت که رفت.

من چاپ اولين کتابش را که قرار است امسال توی نمايشگاه کتاب ارائه شود به او تبريک می‌گويم و اميدوارم مجموعه‌های بعديش هم به زودی چاپ شوند.

۲ نظر:

Unknown گفت...

آشنايي من با سعيد به همان شب تو كمپ شيرينو برمي گرده كاراش واسم عجيب بود ولي انگار به چيزي كه مي خواست رسيد به سعيد تبريك مي گم اميدوارم كه كتاب اولش شروعي باشه براي راهي به روشني راه منيرو و چوبك و....

ناشناس گفت...

ها والا!
امیدوار نباش!
مطمعن باش.
داشی مان دس کم گرفتیا سان!