۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

داستان رفتن


دوباره اين سؤال در ذهنم جا گرفته که برای آينده بايد به کجا رفت؟ روزهايي که کارهای مهاجرتم به مالزی را دنبال می‌کردم, قلبم چنان سنگين بود که توان رفتن را از پاهايم گرفته بود. دوست نداشتم ايران را ترک کنم. تهران بودم. سعيد می‌گفت تو که با اين حقوقت تهران می‌توانی خوب زندگی کنی, پس چرا می‌خواهی بروی؟ خودم هم نمی‌دانستم. می‌گفتم تجربه است. می‌ترسيدم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. می‌دانستم که عسلويه ديگر نمی‌خواهم بمانم. فشار کار تمام زندگيم را تحت شعاع قرار داده بود. نه شنبه داشتم و نه جمعه. مهم اين بود که گاز توليد شود و به مقصد برسد. تهران را دوست داشتم ولی می‌گفتم هميشه فرصتش هست. حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.
نمی‌دانستم که بعد از يک سال به آن‌طرف‌تر نگاه می‌کنم. و همچنان در حسرت تهران. راستش هر چه فکر می‌کنم می‌بينم تهران ديگر جای من نيست. جايي که خانه در محل متوسطش تا متری سه مليون تومان رسيده, من مهندس تا صد سال ديگر هم آنجا خانه بخر نيستم و در آن خرابآباد اگر خانه نداشته باشی هر چه درآمد داری بايد دو دستی تقديم صاحبخانه کنی.
به هر حال فعلن اين بهانه را داريم تا به چند فرسنگ آنطرف‌تر نگاه کنيم.
و اما آنطرفی‌ها موهايشان بور است و ما مشکی. تازه می‌گويند بهتر است بگوييد عربيم و نه ايرانی. و من نمی‌دانم اين مصيبت‌ها برای چيست؟ تا پارسال به پاسپورت خارجيش فکر می‌کردم ولی حالا چی؟ ديگر پاسپورت هم که نمی‌خواهم. می‌گويم تجربه است. می‌ترسم اگر الان فرصت را از دست بدهم شايد فردا حسرتش را بخورم. با خودم می‌گويم حالا می‌روم اگر بد بود برمی‌گردم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اقا مجيد راستش بگو حالا خوب يا بد بيائيم يا نه؟؟؟؟